حکایت از چه کنم سینه سینه درد اینجاست
هزار شعله ی سوزان و آه سرد اینجاست
نگاه کن که زهر بیشه در قفس شیری ست
بلوچ و کرد و لر و گیله مرد اینجاست
بیا که مساله، بودن و نبودن نیست
حدیث عهد و وفا می رود، نبرد اینجاست
بهار آن سوی دیوار ماند و یاد خوشش
هنوز با غم این برگ های زرد اینجاست
به روزگار شبی بی سحر نخواهد ماند
چو چشم بازکنی صبح شب نورد اینجاست
جدایی از زن و فرزند سایه جان! سهل است
تو را زخویشتن جدا می کنند، درد اینجاست.
هوشنگ ابتهاج (سایه).
هزار شعله ی سوزان و آه سرد اینجاست
نگاه کن که زهر بیشه در قفس شیری ست
بلوچ و کرد و لر و گیله مرد اینجاست
بیا که مساله، بودن و نبودن نیست
حدیث عهد و وفا می رود، نبرد اینجاست
بهار آن سوی دیوار ماند و یاد خوشش
هنوز با غم این برگ های زرد اینجاست
به روزگار شبی بی سحر نخواهد ماند
چو چشم بازکنی صبح شب نورد اینجاست
جدایی از زن و فرزند سایه جان! سهل است
تو را زخویشتن جدا می کنند، درد اینجاست.
هوشنگ ابتهاج (سایه).
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر