۱۳۹۵ مهر ۳, شنبه

چه کسی پاسخگوست ؟



راستی کسی پاسخگوهست ؟
در سرزمینی زندگی میکنیم که همگان منتقدند ، همگان ناراحت و ناراضی اند
طالب وضع مطلوبند ، منتقد وضع موجودند ، بدون استثناء ، از رأس تا ذیل
از مافوق تا مادون ....
اما بدتر ازهمۀ اینها اینکه.....
هیچکس مقصر نیست ، هیچکس مسئول نیست
هیچکس بدهکار نیست
و هر نقص و قصوری هم از زبان همگان اعم از
قاصر و مقصر و طلبکار و بدهکار شنیده میشود
داد و فریاد " آی دزد " از همه کس و همه جا بلند است
از مالباخته و جانباخته تا دزد و داروغه .....همه وهمه ...
من که پاک مات و مبهوتم شما چطور ؟
به نظرم باید به زنده یاد سهراب سپهری حق بدهیم که اینچنین گفت :

"من به آمار زمین مشکوکم تو چطــــــــــور ؟
اگر این سطح پر از آدمهاســـــــــــــــــــــت
پس چرا این همه دلها تنهاســـــــــــــــت ؟
بیخودی می گویند هیچ کس تنها نیست
چه کسی تنهانیست ؟ همه از هم دورند
همه در جمع ولی تنهاینـــــــــــــــــــــــــــــد
من که در تردیدم تو چطور ؟
نکند هیچکسی اینجا نیســـــــــــــــــــــــــت
من که می گویم نیست
گر که هست دلش از کثرت غم فرســـــــوده ست
یا که رنجور و غریــــــــــــــــب
خسته ومانده ودر مانده براه
پای در بند و اســـــــــــــــــــیر
سرنگون مانده به چــــــــــاه
خسته وچشــــــــــــم به راه.....

۱۳۹۵ فروردین ۳, سه‌شنبه

غول تلگرام و ضرورت حفظ اخلاق رسانه ای...


غول تلگرام و ضرورت حفظ اخلاق رسانه ای
این روزها دربین رسانه های مجازی رسانه تلگرام تفوق روزافزونی یافته بگونه ای که حتی رسانه های رسمی ومُجازهم برای توسعه اهداف خود تمسک به این فضای پر طرفدار و مَجازی را ترجیح میدهند ، دلائل این تفوق را میتوان از نگاههای متفاوت بررسی نمود که در رأس آنها محدودیت نشر وقایع در رسانه های رسمی است ، اما در فضای مجازی ، آزادی بی حد و حصر و مطلق العنان بگونه ای است که هرکسی با هرایده و اهدافی خودرا مُجاز به انتشار "هرچه دل تنگش میخواهد " ( صرف نظراز راست ویا دروغ ) میداند که البته دریک نگاه بی غرض میتوان حق داد که در فرهنگ جهان سومی ، گذار از محدودیت و محصوریت به آزادی ، آنهم آزاد از هر قید و بند ، چنین اوضاعی را به دنبال خواهد داشت .
اما آنچه ضروری مینماید اعتبار بخشیدن به این فضاست آنهم در شرائطی که کاربران بدون داشتن هرمتولی و قیمی خود متولی نگارش و ابلاغ و انتشار موضوعات دلخواه خویشند و ظاهراً سمت و سوی آن در مسیری میتازد که آنرا از اعتبارو اعتنا بعنوان کانال اطلاع رسانی مورد اطمینان ساقط نماید ، و من به یاد دورانی از ارتقاء تلفنهای هندلی به خودکار می افتم که تا مدتها اسباب مزاحمت مردم از ناحیه افرادی گردیده بود که تکنولوژی را ابزار افکار مریض خویش میطلبیدند و این از ویژگیهای افکار جهان سومی است که چون در خلق تکنولوژی سهیم نیستند کاربرد آنرانیز به سطح افکار نازل خویش فرو میکاهند ....
و گوئی بهانه ای میسازند تا وانمود کنند این جماعت اسحقاق آزادی و آزاداندیشی حتی در فضای مجازی را ندارند و بایستی بر آنان متولی و قیم گمارد....

۱۳۹۳ مرداد ۱۰, جمعه

یادمان باشد

یادمان باشد که : او که زیر سایه ی دیگری راه می رود ، خودش سایه ای ندارد .
یادمان باشد که : هرروز باید تمرین کرد دل کندن از زندگی را .
یادمان باشد که : زخم نیست آنچه درد می آورد ، عفونت است .

یادمان باشد که :در حرکت همیشه افق های تازه هست .
یادمان باشد که : دست به کاری نزنم که نتوانم آنرا برای دیگران ! تعریف کنم .
یادمان باشد که : آنها که دوستشان می دارم می توانند دوستم نداشته باشند .
یادمان باشد که : حرف های کهنه از دل کهنه بر می آیند ، یادمان باشدکه دلی نو بخرم .
یادمان باشد که : فرار راه به دخمه ای می برد برای پنهان شدن نه آزادی .
یادمان باشد که : باور هایم شاید دروغ باشند .
یادمان باشد که : لبخندم را توى آیینه جا نگذارم .
یادمان باشد که : آرزوهای انجام نیافته دست زندگی را گرفته اند و او را راه می برند .
یادمان باشد که : لزومی ندارد همانقدر که تو برای من عزیزی ، من هم برایت عزیز باشم .
یادمان باشد که : محبتی که به دیگری می کنم ارضای نیاز به نمایش گذاشتن مهر خودم نباشد .
یادمان باشد که : برای دیدن باید نگاه کرد ، نه نگاه !
یادمان باشد که : اندک است تنهایی من در مقایسه با تنهایی خورشید .
یادمان باشد که : دلخوشی ها هیچکدام ماندگار نیستند .
یادمان باشد که : تا وقتی اوضاع بدتر نشده ! یعنی همه چیز رو به راه است .
یادمان باشد که : هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها .
یادمان باشد که : آرامش جایی فراتر از ما نیست .
یادمان باشد که : من تنها نیستم ما یک جمعیتیم که تنهائیم .

یادمان باشد که : برای پاسخ دادن به احمق ، باید احمق بود !
یادمان باشد که : در خسته ترین ثانیه های عمر هم هنوز رمقی برای انجام برخی کارهای کوچک هست!
یادمان باشد که : لازم است گاهی با خودم رو راست تر از این باشم که هستم .
یادمان باشد که : سهم هیچکس را هیچ کجا نگذاشته اند ، هرکسی سهم خودش را می آفریند .
یادمان باشد که : آن هنگام که از دست دادن عادت می شود، به دست آوردن هم دیگر آرزو نیست .
یادمان باشد که : پیش ترها چیز هایی برایم مهم بودند که حالا دیگر مهم نیستند .
یادمان باشد که : آنچه امروز برایم مهم است ، فردا نخواهد بود .
یادمان باشد که : نیازمند کمک اند آنها که منتظر کمکشان نشسته ایم .
یادمان باشد که : من « از این به بعد » هستم ، نه « تا به حال » .
یادمان باشد که : هرگر به تمامی نا امید نمی شوی اگر تمام امیدت را به چیزی نبسته باشی .
یادمان باشد که : غیر قابل تحمل وجود ندارد .
یادمان باشد که : گاهی مجبور است برای راحت کردن خیال دیگران خودش را خوشحال نشان بدهد .
یادمان باشد که : خوبی آنچه که ندارم اینست که نگران از دست دادن اش نخواهم بود .
یادمان باشد که : با یک نگاه هم ممکن است بشکنند دل های نازک .
یادمان باشد که : بجز خاطره ای هیچ نمی ماند .
یادمان باشد که : وظیفه ی من اینست: «حمل باری که خودم هستم» تا آخر راه .
یادمان باشد که : منتظر ِ تنها یک جرقه است ، انبار مهمات .
یادمان باشد که : کار رهگذر عبور است ، گاهی بر می گردد ، گاهی نه .
یادمان باشد که : در هر یقینی می توان شک کرد و این تکاپوی خرد است .
یادمان باشد که :همیشه چند قدم آخر است که سخت ترین قسمت راه است .
یادمان باشد که : امید ، خوشبختانه از دست دادنی نیست .
یادمان باشد که : به جستجوى راه باشم ، نه همراه .
یادمان باشد که : هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها .

۱۳۹۳ اردیبهشت ۷, یکشنبه

استاد و شاگرد




استاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به یک چالش ذهنی کشاند:
آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:”بله او خلق کرد”
استاد پرسید: “آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟”
شاگرد پاسخ داد: “بله, آقا”
استاد گفت: “اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است!”
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: “استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟”
استاد پاسخ داد: “البته”
شاگرد ایستاد و پرسید: “استاد, سرما وجود دارد؟”
استاد پاسخ داد: “این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ “
شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.
مرد جوان گفت: “در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (۴۶۰- F ) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد.” شاگرد ادامه داد: “استاد تاریکی وجود دارد؟”
استاد پاسخ داد: “البته که وجود دارد”
شاگرد گفت: “دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد.”
در آخر مرد جوان از استاد پرسید: “آقا، شیطان وجود دارد؟”
زیاد مطمئن نبود.
با تشکر از شما، لطفا به ادامه مطلب توجه فرمائید…
استاد پاسخ داد: “البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست.”
و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید.
نام مرد جوان یا آن شاگرد تیز هوش چیزی نبود جز ، آلبرت انیشتن !

۱۳۹۲ شهریور ۱۴, پنجشنبه

اشتباه یا تاکتیک ملانصرالدین؟

   ملا نصرالدين هميشه اشتباه میکرد  

ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌كرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند.
دو سكه به او نشان مي‌دادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره.
اما ملا نصرالدين هميشه سكۀ نقره را انتخاب مي‌كرد.
اين داستان در تمام منطقه پخش شد.
هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه ی نقره را انتخاب مي‌كرد.
تا اين كه مرد مهرباني از راه رسيد و از اين كه ملا نصرالدين را آن طور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد.
در گوشه ی ميدان به سراغش رفت و گفت:
هروقت دوسكه به تونشان دادند٬ سكۀ طلا را بردار.
اين طوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند.
ملا نصرالدين پاسخ داد:
ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه ی طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن‌هايم.
شما نمي‌دانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آورده‌ام
 
 
 شرح حكايت 1 (دیدگاه بازاریابی استراتژیک) 
ملا نصرالدين با بهره‌گيري از استراتژي تركيبي بازاريابي، قيمت كم‌ تر و ترويج، كسب و كار «گدايي» خود را رونق مي‌بخشد.
اوازيك طرف هزينۀ كمتري بمردم تحميل مي‌كند و از طرف ديگر مردم را تشويق مي‌كند كه به او پول بدهند .
 
«اگر كاري كه مي كني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشكالي ندارد كه تو را احمق بدانند.»
 
شرح حکایت 2 (دیدگاه سیستمی اجتماعی)
ملا نصرالدین درک درستی از باورهای اجتماعی مردم داشته است.
او به خوبی می دانست که گداها از نظر مردم آدم های احمقی هستند.
او می دانست که مردم، گدایی – یعنی از دست رنج دیگران نان خوردن را دوست ندارند و تحقیر می کنند.
در واقع ملانصرالدین با تایید باور مردم به شیوه ی خود، فرصت دریافت پول را بدست می آورد.
«اگر بتوانی باورهای مردم را تایید کنی، آن ها احتمالا به تو کمک خواهند کرد. »  
 
شرح حکایت 3 (دیدگاه حکومت ماکیاولی)
 ملا نصرالدین درک درستی از نادانی های  مردم داشت.
اوبخوبی میدانست هنگامی که ازدوسکۀ طلا و نقرۀ مردم، شما نقره را بر می دارید آن ها احساس می کنند که طلا را به آن ها بخشیده اید!
و مدتی طول خواهد کشید تا بفهمند که سکۀ طلا هم از اول مال خودشان بوده است .
واین زمان به اندازۀ آگاهی ودرک مردم می تواند کوتاه شود.
هرچه مردم نا آگاه تر بمانند زمان درک این نکته که ثروت خودشان به خودشان هدیه شده طولانی تر خواهد بود.
در واقع ملانصرالدین با درک میزان جهل مردم به شیوه ی خود، فرصت دریافت پول را بدست می آورد.
«اگر بتوانی ضعف های مردم را بفهمی می توانی سر آن ها کلاه بگذاری ! 
و آن ها هم مدتی لذت خواهند برد! »

۱۳۹۲ فروردین ۳, شنبه

من به اندازه یک مجلس ختم دوستانی دارم


چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز
بر شکوه سفر آخرتم، افزودند
اشک در چشم، کبابی خوردند
قبل نوشیدن چای،
همه از خوبی من میگفتند
ذکر اوصاف مرا،
که خودم هیچ نمی دانستم
نگران بودم من،
که برادر به غذا میل نداشت
دست بر سینه دم در استاد و غذا هیچ نخورد
راستی هم که برادر خوب است
گر چه دیر است، ولی فهمیدم
که عزیز است برادر، اگر از دست رود
و سفرباید کرد،
تا بدانی که تو را میخواهند
دست تان درد نکند،
ختم خوبی که به جا آوردید
اجرتان پیش خدا
عکس اعلامیه هم عالی بود،
کجی روبان هم،
ایده نابی بود
متن خوبی که حکایت می کرد
که من خوب عزیز
ناگهانی رفتم
و چه ناکام و نجیب
دعوت از اهل دلان،
که بیایند بدان مجلس سوگ
روح من شاد کنند و تسلی دل اهل حرم
ذکر چند نام در آن برگه پر سوز و گداز
که بدانند همه،
ما چه فامیل عظیمی داریم
رخصتی داد حبیب،
که بیایم آنجا
آمدم مجلس ترحیم خودم،
همه را میدیدم
همه آنهایی،
که در ایام حیات،
نمی دیدمشان
همه آنهایی که نمی دانستم،
عشق من در دلشان ناپیداست
واعظ از من می گفت،
حس کمیابی بود
از نجابت هایم،
وز همه خوبیهام
و به خانم ها گفت:
اندکی آهسته
تا که مجلس بشود سنگین تر
سینه اش صاف نمود
و به آواز بخواند:
" مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم"
راستی این همه اقوام و رفیق
من خجل از همه شان
من که یک عمر گمان میکردم تنهایم و نمی دانستم
من به اندازه یک مجلس ختم،
دوستانی دارم!

۱۳۹۱ دی ۱۴, پنجشنبه

آرامش سنگ یا آرامش برگ ؟

مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.
استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.
مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت:
 "عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است.
 به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت:
 به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود.
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. 
سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.
استاد گفت: 
"این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و
 در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟!"
مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: "اما برگ که آرام نیست. 
او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!
 لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد
 اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش
سنگ را ترجیح می دهم!"
استاد لبخندی زد و گفت: 
"پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ 
اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و
 محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده."
استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و 
از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.
چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: 
"شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟"استاد لبخندی زد و گفت:
 "من تمام زندگی خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام و
 چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور او دارد 
از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم.من سکون و بی حرکتی را دوست ندارم . .
من آرامش برگ را می پسندم .."
زیرا می دانم که خدایی هست که هم به سنگ توانایی ایستادگی را داده است و
 هم به برگ توانایی همراه شدن با افت و خیزهای سرنوشت...
برگ یا سنگ بودن : انتخاب با خود ماست...
نمي توانيم مانع پرواز پرنده اندوه بر فراز سرمان شويم،
 اما مي توانيم به او اجازه ندهیم كه روي سرمان فرود آيد...


۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

حکایت


روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند…
بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه بت پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، بت پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
سگ نگهبان خانه بت پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت…
مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد.
مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم…
تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک بت پرست آمدی و طلب نان کردی…مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد…

۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه

مشکل توست

موشی در خانه مزرعه دار تله موش دید!

به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد.

آنها گفتند:

مشکل تو به ما ربطی ندارد!

ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید.

از مرغ برایش سوپ درست کردند!

گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند!

نهایتا زن تلف شد.

گاو را برای مراسم ترحیم کشتند و در این مدت

موش از سوراخ دیوار نگاه میکرد و

به مشکلی که به دیگران ربط نداشت فکر میکرد.

۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه

سوء ظن

هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده.
شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند.
آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود.
اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد.
زنش آن را جابه جا کرده بود.
مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند.»

امام علی(علیه السلام) به مالک اشتر
ای مالک! 
اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن
               شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی

۱۳۹۱ تیر ۱۸, یکشنبه

موزفروشی که کشورش را متحول کرد


Description: http://dangog.com/Melaka/malaysia_overview_map.gif
 
دركشوري با مساحت 320000 كيلومتر مربع وجمعيتي بالغ بر 27 ميليون نفر واقع در جنوب غرب آسياكه شغل اكثر مردمانش كشاورزي در مزارع موز، اناناس وكائوچو ويا صيد ماهي بوده وتا قبل از سال 1981 اكثرا
در روستاها وجنگلها ودر پائينترين سطح امكانات زندگي ميكردند و درآمدسرانه هر نفر كمتر از 100 دلار بود ومناقشات وجنگهاي مذهبي ناشي از وجود 18 دين ومذهب ونژاد كشوررا بشدت نا امن نموده بود خداوند شخصي را بعنوان هديه برايشان فرستاد كه كسي نبود به جز mahadir bin mohamat ,يا همان مهاتير محمد كه تمام دنيا اورا با اين نام ميشناسند وبه او احترام ميگذارند .
Description: http://www.knowledgerush.com/wiki_image/b/bd/Mahathir_bin_Mohamad.jpg
 
مهاتير كوچكترين عضو خانواده 11 نفره اي بود كه شغل معلمي پدرش تكافوي برآوردن آرزوي پسرش مهاتير جهت خريدن دوچرخه براي رفت وآمد به دبيرستان را نميكرد بنابراين مهاتير جهت برآورده نمودن آرزويش شروع به فروختن موز در خيابان بعد از اتمام اوقات مدرسه نمود. مهاتير پس ازاتمام دبيرستان وارد دانشگاه پزشكي كشور همسايه سنگاپور شده وهمزمان مسئوليت اتحاديه دانشجويان مسلمان آن دانشگاه را برعهده گرفت . سال 1953 پس از فارغ التحصيلي به كشورش بازگشت وبعنوان پزشك جراح به استخدام نيروهاي انگليسي كه كشورش را اشغال كرده بودند درآمد ، پس از خروج نيروهاي انگليسي ودر سال 1957 با افتتاح مطبي شروع به طبابت نموده ونيمي از وقتش را صرف معالجه رايگان افراد فقير نمود
در سال 1964 به مدت 5 سال بعنوان نماينده در مجلس ملي فعاليت نمود ودر سال 1970 كتاب معروف خود بنام"" آينده اقتصادي مالزي "" را به رشته تحرير درآورد كه همين كتاب بعدها پايه واساس تفكرات آن مرد جهت تحول اقتصادي كشورش گرديد . بهرحال مهاتير در سال 1974 بعنوان سناتور وارد مجلس سناودر سال 1975 بعنوان وزير آموزش وپرورش وسپس نيابت نخست وزير وبالاخره در سال 1981 به سمت نخست وزيري نائل گرديد. تكرار ميكنم سال 1981 يعني سال شروع انقلاب اقتصادي يك جراح در مالزي!!
ولي پرسش اساسي اين است كه آن جراح ماليزيايي چه كاري انجام داد ؟!!!
نخست
نقشه آينده مالزي را ترسيم نمود و اولويتها ، اهداف ونتايجي را كه ميبايست در طي مدت 10 سال وبعد 20 سال ونهايتا تا سال 2020 به آنها دست يابند را مشخص نمود .
دوم : تصميم گرفت كه آموزش همگاني وتحقيقات علمي اولين اولويت ودرراس برنامه ها قرار گيرند ، بنحوي كه بيشترين ميزان بودجه واعتبار رابراي آموزش همگاني وكسب مهارتهاي فني- ريشه كني بي سوادي واز همه مهمتر آموزش زبان انگليسي وتحقيقات علمي اختصاص داد. مهاتير در همان سالها هزاران نفر از دانشجويان را با پرداخت بورسيه به بهترين دانشگاههاي جهان اعزام نمود.
سوم : استراتژي وبرنامه هاي خودرا بصورت كاملا شفاف و با صداقت با مردم كشورش در ميان گذاشت ،آنان را بانظام مالياتي جديد كه مسيركشور را بسوي انقلاب اقتصادي هموار ميكرد آشنا نمود واز همه مهمتر از مردم دست ياري طلبيد . مردم نيز چون اورا صادق ديدند باورش كردند وهمراه ودنباله رو گرديدند بنابراين در اولين سال اقدام به كاشت يك ميليون اصله درخت روغني نمودند كه همين امر طي تنها دو سال مالزي را بعنوان بزرگترين و اولين كشور توليد كننده وصادر كننده روغن درختي به دنيا معرفي نمود .
مهاتير تصميم گرفت صنعت جهانگردي مالزي را طي 10 سال به درآمد 20 ميليارد دلاري در عوض درآمد 900 ميليوني سال 81 برساند اين درحاليست كه درآمد حال وحاضر مالزي از صنعت جهانگردي 34 ميليارد ميباشد وي براي رسيدن به اين هدف پادگا نهاي نظامي ژاپني را كه از سالهاي جنگ جهاني دوم در كشور مالزي باقي مانده بودند را به مناطق جهانگردي شامل انواع بازيهاي تفريحي ، ورزشي و فرهنگي تبديل نمود تا مالزي مركزي جهاني براي برگزاري مسابقات بين المللي اتومبيل راني ، اسب سواري و بازيهاي آبي تبديل گردد او همچنين كولالامپور را مقر اصلي كنفدراسيون فوتبال آسيا قرارداد .مالزي در سال 1996 با رشدي معادل 46% نسبت به سالهاي قبل از آن در زمينه صنعت برق والكترونيك خودرا بعنوان يكي از صادر كنندگان لوازم برقي والكترونيكي به دنيا معرفي نمايد.مهاتير محمد با وضع قوانين شفاف و ضوابط مشخص درهاي اقتصادي كشور را بسوي سرمايه گزاران خارجي گشود وبا تاسيس شركت عظيم پتروناس در برجهاي دوقلوي كولالامپوربازار بورسي با يك ميليون دلار معامله در روز پايه ريزي نمود.
 
Description: http://tulane.edu/cps/programs/images/photo_lg_malaysia_1.jpg
 
تاسيس بزرگترين دانشگاه اسلامي دنيا گامي ديگر جهت جذب نخبگان علمي داخلي وخارجي از تمام نقاط دنيا علي الخصوص كشورهاي اسلامي بود وي توانست با تاسيس پايتخت اداري جديد بنام پاتوراجايا با دو ميليون نفر جمعيت در كنار پايتخت تجاري ( كولالامپور ) هم از نظر سياحتي و هم تقسيم كار و با تاسيس دو فرودگاه جديد ومدرن ودهها جاده واتوبان سريع السير رفت وآمد جهانگردان وسرمايه گزاراني كه از كشورهاي چين- هند وحاشيه خليج فارس وباقي نقاط دنيا با آن كشور سفر ميكردند را تسهيل بخشيد.
 
Description: http://www.vagabondish.com/wp-content/uploads/kuala-lumpur-airport.jpg
 
بطور خلاصه بايد گفت حاج مهاتير محمد طي مدت 21 سال يعني از سال 1981 تا 2003 موفق گرديد كشوري فقير با درآمد سرانه 100 دلار را به كشوري توسعه يافته با درآمد سرانه 1600 دلار در سال و ميزان سرمايه گذاري را از 3 ميليارد به 98 ميليارد دلار وميزان صادرات رابه رقم قابل توجه 200 ميليارد دلار برساند . مهاتير محمد در سال 2003 با اراده شخصي تصميم به كناره گيري از قدرت وسپردن زمام امور كشور به نيروهاي جوان وتازه نفس گرفت . عليرغم درخواست مردم كشورش مبني بر ماندن بر مسند قدرت ،او تصميم خودرا گرفته بودوبدون اينكه بخواهدفردي از افراد خانواده اش را به قدرت برساند ويا حكومت را موروثي كند بطور كلي از دنياي سياست كناره گيري نمود تا جانشينان او بتوانند آرزوي طراحي شده او بنام مالزي بيست.... بيست .... يا مالزي در 2020 را كه در آن مالزي بعنوان چهارمين قدرت اقتصادي آسيا پس از ژاپن– چين – وكره تبديل گردد را به واقعيت تبديل نمايند .مهاتير در نهضت اقتصادي خويش هيچگاه منتظر كمكهاي آمريكا وكشورهاي اروپائي نماند بلكه توكل او ابتدا بر قدرت لايزال الهي سپس بر اراده وپشتكار خود واز همه مهمتر عزم واراده وحمايت مردم كشورش قرار داشت .
اينچنين بود كه يك موز فروش ويا بعبارتي پزشك جراح توانست با مهارت وعشق عميق به كشور ومردمش وپشتكار عالي مالزي را از يك موش به يك ببر آسيائي تبديل نمايد
ولي سوالي كه وجوددارد اين است كه آيا ديگر جراحان كشورهاي اسلامي نيز ميتوانند همان كار ومعجزه جراح ماليزيائي را تكرار كنند ويا تنها هنرشان آن است كه در يك عمل جراحي زيبائي يك شير را به موش تبديل نمايند ؟!!!!
برگرفته از سايت :
arab-management
تاليف : دكتر محمود عماره
برگردان : جلال آل ناصر
به يزدان كه ما گر خرد داشتيم
كجا اين سرانجام بد داشتيم
 
گفتنی است که مهاتیر خود را پیرو احیاگران اندیشه اسلامی و مشخصا به نام "علامه اقبال لاهوری"، "دکتر علی شریعتی" و "سید جمال الدین (افغانی) یا اسدآبادی می داندو بارها در مصاحبه های خود به این امر اذعان داشته است. خداوند حافظش باد.

۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

واکنشی بهنگام


 در هفته های اخیر ترانه موهن یک جوان علیه امام دهم، علاوه بر موج محکومیت، با دفاع گروهی به ویژه برخی ایرانیان ساکن خارج از کشور مواجه شد که معتقد بودند این اقدام در راستای آزادی قابل دفاع است که نقد دکتر سروش به این فضای نامعقول و غیراخلاقی را موجب گردید.
 وی با اشاره به مفهوم سکولاریسم خطاب به سکولارها گفت: به داد سکولاریسم برسید!
 در بخشی از این یادداشت عبدالکریم سروش آمده است:
تهمت تکفیر پیشینه یی کهن دارد و دامان نامداران بسیاری را دریده است. نقد منکرانه دین نیز در دوران جدید ، حدیث کهنه یی است و دست کم قدمت چند صد ساله دارد . پیش از آن که مارکس نقد دین را در صدر همه نقد‌ها قرار دهد ، ولتر‌ها و دیدرو‌ها پیکر دین را به تیر‌های طعن و طنز خسته بودند. با این همه دین جان سختی کرد و چراغ کلیسا‌ها روشن ماند و همین که پیکر نیم جانش، بر خلاف انتظار سکولار‌ها ، در دوران پسامدرن جان دوباره گرفت و ابراز هویت نمود و خرق عادت‌ها کرد و انقلاب‌ها آفرید، خرد ورزانی چون هابرماس سکولار بر آن شدند تا از جامعه پسا سکولار سخن بگویند و " دیالوگ " میان مؤمنان و مخالفان را پیشنهاد و توصیه کنند.

رفتار پاره یی از منکران غربت گزیده ایرانی‌، اما، نشان میدهد که نه تنها دماغ دیالوگ ندارند و شیوه نقد راستین را نیاموخته اند، بلکه در بی‌ خبری و عقب ماندگی از قافله تاریخ و عقلانیت ، فقط زبان طعن و تمسخر‌شان باز و دراز است و به جای آنکه از در دوستی و آشتی درآیند و دل اهل ایمان را به دست آورند و همدلانه، کجی‌های اندیشه آنان را به غربال نقد و منطق بپالایند و به دیالوگی متقارن روی خوش نشان دهند و خود را آماده شنیدن نقد و نظر کنند ، به شنعت زدن و خبث گفتن رو می‌‌آورند و از لذت موهوم آن بشاشت می‌‌اندوزند.

نقد علمی‌ البته صورت و سیرت دیگر دارد. و کورچشمی بسیار می‌خواهد که آدمی‌ تفاوت میان نقد موقر و طعن موذی را در نیابد . صاحب این قلم خود به سبب نقد دین داغ تکفیر و زخم ارتداد بر چهره دارد و دیری است که صلیب مرگ خود را بر دوش می‌کشد .همین قلم بود که سال‌ها پیش نوشت " امر دین عظیم تر از آن است که فقط به عاشقان سپرده شود. کافران ومنکران هم درین وادی حقی و حظی دارند" . و باز صاحب همین قلم بود که برای اولین و آخرین بار در دانشکده الهیات دانشگاه تهران آراء لودویگ فویرباخ و دیوید هیوم را در نقددین تدریس کرد و به دانشجویان طریقه ساخت شکنی دین را آموخت. شریعتی هم چندان از نفاق دینی و تزویر روحانی سخن گفت که دین فروشان برآشوفتند و برای فروکوفتنش با شکنجه گران سلطنتی هم داستان شدند. ما البته دین را نقد همدلانه می کردیم. و گلزار دیانت را تهی از آفات و خرافات و گزندگان و درندگان میخواستیم و میخواهیم.

هیوم و کانت و هگل و مارکس و فویرباخ هم ناقدان محترم دین بودند و دینداران الی الابد وامدار موشکافی های اندیشه گرانه آنانند. هیوم وقوع معجزات را نقد کرد، کانت دعا کردن را بی‌معنا میدانست، هگل خدایی تاریخی و حلولی را می پرستید، فویرباخ ومارکس هم دین را افیون روان یا افیون توده ها میدانستند. کسانی هم بودند و هستند که فراتر از مصلحان می روند و نه به اصلاح دین بل به امحاء آن می‌اندیشند و می کوشند. اینان هم مادام که به نقد عقلانی پایبند باشند سعیشان مشکور است و جهدشان مأجور.

روی سخن با کسانیست که جرعه صحبت را به حرمت نمی نوشند و شرط ادب را در محضر خرد نگه نمی دارند و دین ورزان را به تازیانه تحقیر می رانند و دامن بزرگان دین را به لکه اهانت می آلایند.

روی سخن با دین ستیزانی است که بنام نقد اهانت و نفرت می پراکنند و رقم مغلطه بر دفتر دانش می کشند و سر حق بر ورق شعبده ملحق میکنند و نفس کافری را عین روشنفکری و ترقی می انگارند و چهره ای کریه از آزادی می نگارند و پلیدی ها و زشتی ها را به بهانه حق و آزادی مجاز و مطاع می شمارند و "نه آن در سر دارند که سر بکسی فرود آرند."

مغالطه مهلکی که ذهن و ضمیر این طاعنان را تسخیر کرده، این است که هرچه "آزاد است رواست." به قوت باید گفت که این سخن سخت نارواست.

آدمیان برای طمع ورزیدن و حسد ورزیدن ، بخل ورزیدن، غیبت کردن، مسخره کردن، پرخوردن، پر گفتن، آدرس غلط به جویندگان دادن و هنگام بیماری نزد طبیب نرفتن و... آزاداند، یعنی هیچ قانونی آنان را منع و مجازات نمی کند. اما در عین آزاد بودن ، پاره ای از آن خصال و افعال از اقبح قبائح اند و بهیچ حیله و بهانه یی پلیدی شان پاک و پیراسته نمی شود.

آزادی ، جراحی پلاستیک نیست که زشتی ها را زیبا کند. آزادی چون نور است که زشتی ها و زیبایی ها را آنچنان که هستند می نمایاند. تمسخر کردن و نام بزرگان را بزشتی بردن ، رذیلت است ولو آزادانه انجام شود. اهانت ناروا است ولو نام نیکوی نقد بر آن نهاده شود. خود را فریب ندهیم. چه کسی می تواند بپذیرد پیامبر اسلام را به صورت خوک نشان دادن یا امامان شیعه را سید گدا خواندن (در رسانه‌های لوس آنجلسی)، نقدعلمی یا تحلیل تاریخی یامبارزه سیاسی است؟ درسراسر دوران روشنگری که نقد دین در صدر کارنامه منکران قرار داشت ، هیچ کس عیسی مسیح را به صورت خوک نکشید و هیچ کس حواریون عیسی را بی‌ سر و پا نخواند.”یارب به که شاید گفت این نکته که در عالم" دین گریزان غربت گزیده ایرانی‌ گشاده دستانه شیپور آزادی را از دهانه گشادش می‌‌نوازند و تمرین آزادی را از آزادی پلشتی ها و قرآن سوزی‌ها آغاز کرده اند و نعمت زیستن در اقالیم آزاد را چنین کفران میکنند؟

صاحب این قلم و همراهانش سالهاست بر شیعیان بانگ میزنند که خلفای پیامبر را سب و لعن نکنید و دشنام و ناسزا نگویید و تخم نفرت و کینه مپراکنید و آتش دشمنی برنیفروزید ، حالا بیایند و ازین آزادی پروران! بشنوند که اهانت به مقدسات دیگران و دامان فضیلتشان را به رذیلت آلودن شرط و لازمه آزادی است و کسی‌ را به خاطر آن نباید نکوهش کرد!
"حیرت اندر حیرت آمد زین قصص"

من نمی‌دانم اگر فردا و پس فردا رعدی بخروشد و برقی بدرخشد و راه بازگشت آوارگان به وطن هموار شود، این ناسزا گویان چگونه میتوانند بی‌ خفّت و بی‌ خجلت ، چشم در چشم مردان و زنان و دختران و پسران بی‌ شماری بدوزند که عقدشان را در محضر قرآن بسته اند و به آیین محمدی بر یکدگر حلال شده اند و باذن خدا ازیکدیگرکام گرفته اند ، فرزندانشان را محمد و فاطمه نام نهاده اند و الگوی مروّت و شجاعت را در علی‌ دیده اند ؟ نام محمد را بی‌ صلوات بر زبان نمی‌‌آورند و قرآن را بی‌ بوسیدن به دست نمیگیرند و آب خنک را بی‌ یاد تشنگی حسین نمی‌‌نوشند و غبار تربتش را بر دیدگان میسایند.

چگونه می‌توان در خرمن ایمان و آرامش قومی آتش عداوت زد و در میان‌شان به آرامی زیست؟

پدر کشتی‌ و تخم کین کاشتی
پدر کشته را کی‌ بود آشتی‌

با طاعنان دین گریزمی‌گویم : اگر در پی‌ برکندن بیخ اسلامید ، آب در هاون می‌کوبید و جهد بی‌ توفیق می‌کنید. هم خدای مسلمانان (به شهادت قرآن) وعده تثبیت این دین را در زمین داده است، لیظهره علی الدین کله، و هم ( به شهادت تاریخ ) این شجره طیبه محمدی در فزونی و تناوری بوده است و از آمد و رفت کلاغان ، شاخ و برگش نفرسوده است .به قول جلال الدین بلخی : "مصطفا را وعده کرد الطاف حق گر بمیری تو نمیرد این سبق.........او بخفت و بخت و اقبالش نخفت “.

در افتادن با تمدنی چنین ستبر و سترگ نه کاری است خرد. بل
از حریصی عاقبت نادیدن است
بر خود و بر عقل خود خندیدن است "

و به قول خواجه شیراز:
صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند
این است حریف‌ای دل! تا باد نپیمایی .

و اگر برای تشفی خاطر چنین می‌کنید ، وجدان شرمگین اخلاق نمیپسندد که دل دیگران را خون کنید تا دل خودتان خوش شود.

... زخم زبان زدن و دل مؤمنان را آزردن از خرد سیاسی به دور است و راهی‌ بدهی نمی‌برد.

اگر قصد روشنگری و خرافه زدایی و دین پیرایی دارید ،بسم الله. راهش نقد علمی‌ و تحلیل محققانه و همدلانه است و فتح باب دیالوگ و قبول شرافتمندانه رقیب، نه طعن و تخفیف و تمسخر.

من در عجبم که چرا از اردوگاه "سکولار" ندایی و صدایی بر نمی خیزد و چرا از تاریخ مغرب زمین درس نمیگیرند و همزبان با مومنان، بر قبیله طاعنان نمی شورند و به نصح ناقدانه ایشان دهان نمی گشایند؟

مگر نهی آنان فقط برعهده دینداران است؟ این همه تلویزیون و اینهمه سایت اینترنتی، روزان و شبان در کار تولید نفرت و فضیحت اند و جدال کفر ودین را دامن می زنند و عقلای قوم نشسته اند و تماشا می کنند و زبان از هدایت بسته اند. سکولارها به داد سکولاریزم برسید! این نفرت فروشی های تندروانه، چهره دین ستیزانه به سکولاریزم خواهدبخشید و در فردای موعود کار بدست همه خواهد داد.

آنچه را آوردم هم از سر غیرت مسلمانی بود هم مصلحت سیاسی و هم دغدغه فرهنگی. آیا کمال بی
فرهنگی و بی تدبیری نیست محبوب مسلمانان را آزردن و در میدان مبارزه با استبداد، آتش اختلاف عقیدتی افروختن؟

باری اگر، ایرانیان همه یهودی یا مسیحی یا.... هم بودند، بی کم وبیش با طاعنان در یهودیت و مسیحیت و... همینگونه خطاب می کردم و آنان را به نقد مشفقانه و ترک طعن دشمنانه فرا می خواندم و مروت و مدارا و ادبl

و حرمت نگهداشتن را که ارزشهای فرادینی اند، در گوششان فرو میخواندم که .
بی‌ادب تنها نه خودرا داشت بد
بلکه آتش در همه آفاق زد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این وجیزه ناقدانه وناصحانه بی تکمله یی تمام نیست. خطابی هم با قبیله فقیهان دارم:

...سفارش من به شما این است که عالم باعمل باشید و در درجه نخست به مقلدان خود بگویید تا در مقدسات دیگران طعن نزنند و خلفای ثلاث را لعن نکنند و آنگاه اگر غم اسلام می خورید و آنرا توانا و آبرومند می خواهید با طاعنان وکافران ازدر محبت درآیید و به نصیحت مشفقانه بپردازید و برای هدایتشان دعای مخلصانه کنید . به کرشمه یی بازار ساحری وناموس سامری را بشکنید. بگذارید از قم بانگ ارشاد و شفقت برخیزد..

از مولانا، چهره متبسم اسلام، بیاموزید:
می‌شنیدم فحش و خر میراندم
رب یسر زیر لب میخواندم -
هر زمان می‌گفتم از سوز درون
اهد قومی انهم‌لا یعلمون

اگر می‌ترسید طعن طاعنان و کفر کافران در استواری درخت پر صلابت اسلام رخنه افکند ، دل دلیر دارید که آن آفت موجب چندین مخافت نیست.

به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی

و اگر اهانت به رسول مکرم و آل او شما را خشمگین می‌کند ، خشم خود را برای خدا فرو خورید و ادب از بی ادبان بیاموزید و به هوش باشید که:

صد ملک دل به نیم نظر می‌توان خرید
خوبان در این معامله تقصیر میکنند

و چنان که قرآن فرمود: ادفع بالتی احسن . و جادلهم بالتی احسن
ــــــــــــــــــــــــــــــ
شنیدم که مردان راه خدا
دل دشمنان را نکردند تنگ
تورا کی‌ میسّر شود این مقام
که با دوستانت خلاف است و جنگ
عبدالکریم سروش
خرداد ۱۳۹۱
***
• کافر به معنای نامسلمان است وهیچ بار ارزشی ندارد. این واژه را از آن روی بکار گرفته‌ام که پاره یی از غربت گزیدگان خود را کافِر می شمارند و حتی به آن افتخار می کنند!

۱۳۹۱ خرداد ۱۳, شنبه

يادش بخير، روزگاري دزدها هم باشرف بودند

گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا ، مال او را حفظ می کند. من دزد مال او هستم ، نه دزد دین. اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال ، خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.
 
کشف الاسرار

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳, یکشنبه

حرف های دالائی لاما


1-  به خاطر داشته باش که عشقهای سترگ ودستاوردهای عظیم، به خطر کردنها و ریسکهای بزرگ محتاجاند.

2-   وقتی چیزی را از دست دادی، درس گرفتن از آن را از دست نده.

3- این سه میم را از همواره دنبال کن:

* محبت و احترام به خود را
* محبت به همگان را
* مسؤولیت
پذیری در برابر کارهایی که کردهای
4- به خاطر داشته باش دست نیافتن به آنچه می
جویی، گاه اقبالی بزرگ است.

5- اگر می
خواهی قواعد بازی  را عوض کنی، نخست قواعد را فرابگیر.
6- به خاطر یک مشاجره
ی کوچک، ارتباطی بزرگ را از دست نده.
7-  وقتی دانستی که خطایی مرتکب شده
ای، گام
هایی را پیاپی برای جبران آن خطا بردار.
8-  بخشی از هر روز خود را به تنهایی گذران.

9-  چشمان خود را نسبت به تغییرات بگشا، اما ارزش
های خود را بهسادگی در برابر آنها فرومگذار.

10-  به خاطر داشته باش که گاه سکوت بهترین پاسخ است.


11-  شرافتمندانه بزی؛ تا هرگاه بیش
تر عمر کردی، با یادآوری  زندگی خویش دوباره شادی را تجربه کنی.

12-  زیرساخت زندگی شما، وجود جوی از محبت و عشق در محیط خانه و خانواده است.

13-  در مواقعی که با محبوب خویش ماجرا می
کنی و از او گله داری، تنها به موضوعات کنونی بپرداز و سراغی از گلایه های قدیم نگیر.

14-   دانش خود را با دیگران در میان بگذار. این تنها راه جاودانگی است.


15-  با دنیا و زندگیِ زمینی بر سر مهر باش.

16-  سالی یک بار به جایی برو که تا کنون هرگز نرفته
ای.

17-  بدان که بهترین ارتباط، آن است که عشق شما به هم، از نیاز شما به هم سبقت گیرد.

18-  وقتی می خواهی موفقیت خود را ارزیابی کنی، ببین چه چیز را از دست داده
ای که چنین موفقیتی را به دست آورده ای.

19-  در عشق و آشپزی، جسورانه دل را به دریا بزن.

۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه

درد اینجاست...

حکایت از چه کنم سینه سینه درد اینجاست
هزار شعله ی  سوزان و آه سرد  اینجاست

نگاه کن که زهر بیشه در قفس شیری ست
بلوچ  و  کرد  و لر و  گیله مرد  اینجاست

بیا  که  مساله،  بودن   و  نبودن   نیست
حدیث عهد و وفا می رود، نبرد اینجاست

بهار آن سوی دیوار ماند  و یاد  خوشش
هنوز با غم این برگ های زرد اینجاست

به  روزگار شبی  بی سحر  نخواهد  ماند
چو چشم بازکنی صبح شب نورد اینجاست

جدایی از زن و فرزند سایه جان! سهل است
تو را زخویشتن جدا می کنند، درد اینجاست.

هوشنگ ابتهاج (سایه).

۱۳۹۰ اسفند ۵, جمعه

آی آزادی!




آی آزادی!
اگر روزی به سرزمین من رسیدی،
در قالب پیرمردی سیاه پوش با ریش سپید و عبای سیاه  با لهجه ای غریب و فرهنگی عرب و چشمهایی  سرد وترسناک نیا.
برای مان  از مرگ نگو.
به گورستان نرو ،
گورستان پایان است ،
نباید آغاز باشد.
این بار توی دهان هیچ کس نزن،
وعده ی توخالی نده،
نفت را بر سر سفره ها نیار،
نان  مان را بر سر سفره ها یمان باقی بگذار.
از آب و برق مجانی نگو. از تلاش  انسانی بگو،
از سازندگی و آبادانی بگو.
از تعهد کور نگو ،
 از تخصص و دانش و شور بگو.
 
 آی آزادی!
اگر روزی به سرزمین من رسیدی،
با شادی بیا ,
با چادر سیاه و تحجر و ریش  نیا،
با مارش  نظامی و جنگ نیا ،
 با آواز و موسیقی و رنگ بیا.
با تفنگ های بزرگ در دست کودکان کوچک نیا،
با گل و بوسه و کتاب بیا.
از تقوا و جنگ و شهادت نگو،
 از انسانیت و صلح و شهامت بگو. برایمان از زندگی بگو،
از پنجره های باز بگو، 
 دلهای ما را با نسیم آشتی بده،
با دوستی  و عشق آشنایمان کن.
 به ما بیاموز که چگونه زندگی کنیم،........
چگونه مردن را به وقت خود خواهیم آموخت.
به ما شان انسان بودن را بیاموز،.....
به خدا ” خود” خواهیم رسید.
 
آی آزادی ،
اگر به سر زمین من رسیدی ،
بر قلبهای عاشق ما قدم بگذار ،
مهرت را در دلهای ما بیفکن تا آزادگی در درون ما بجوشد و تو را با هیچ چیز دیگری تاخت نزنیم.
  با هر نفس یادمان بماند که تو از نفس عزیز تری! 
بدانیم که آزادی یک نعمت نیست،
 یک مسئولیت است .
به ما بیاموز که داشتن و نگهداشتن تو سخت است! ما را با خودت آشنا کن، ما از تو چیز زیادی نمی دانیم.
ما فقط نامت را زمزمه کرده ایم.
 ما به وسعت یک تاریخ از تو محروم مانده ایم.
ای نادیده ترین !
اگر آمدی با نشانی بیا که تو را بشناسیم ..
 
           هان !آی آزادی ، اگر به سرزمین ما آمدی ، با آگاهی بیا .
          تا بر دروازه های این شهر تو را با شمشیر گردن نزنیم ،
تا در حافظه ی کند تاریخ نگذاریم که  تو را از ما بدزدند ،
تا تو را  با   بی بند و باری و هیچ بدل دیگری اشتباه نگیریم.
 
آخر می دانی ؟ 
 
 بهای قدمهای تو بر این خاک خون های خوب ترین فرزندان این  سرزمین بوده است.
بهای تو سنگین ترین بهای دنیاست .
پس این بار با آگاهی بیا. با آگاهی. با آگاهی